پدرم مرا به دلیل علاقه به بازیگری از منزل بیرون کرد!
به گزارش مجله ابوذریون، یک ماه از رفتنم به هنرستان هنرپیشگی نگذشته بود که پدرم ماجرا را فهمید! قبل از آن هر بار که از مادرم پرسیده بود که کجا هستم؟ مادرم گفته بود: رفته با دوستانش درس بخواند!
به گزارش گروه رسانه های خبرنگاران، یک ماه از رفتنم به هنرستان هنرپیشگی نگذشته بود که پدرم ماجرا را فهمید! قبل از آن هر بار که از مادرم پرسیده بود که کجا هستم؟ مادرم گفته بود: رفته با دوستانش درس بخواند! پدرم وقتی موضوع را فهمید، مرا از خانه بیرون کرد و من هم به خانه عمویم رفتم. بعد از 15 روز پدر رضایت داد که به خانه برگردم، ولی دیگر رابطه اش با من مثل سابق نبود. کاملاً تعیین بود که از من قطع امید نموده! می گفت: کار تئاتر و نمایش عاقبت ندارد!
در روز هایی که بر ما گذشت، دوست گرانمایه ام زنده یاد داریوش اسدزاده روی از دنیا برگرفت و رهسپار ابدیت گشت. هم از این روی و در نکوداشت مکانت هنری و نیز تکاپوی تاریخی اش، گفت وشنود ذیل را که طی آن به بازگویی خاطرات خود از ورود به عرصه بازیگری پرداخته است، به شما تقدیم می کنیم. یادش گرامی باد.
شما بیش از هفت دهه در عرصه هنر های نمایشی فعالیت داشته اید، آیا این عشق به تئاتر و نمایش در خانواده شما سابقه داشت؟
به نام خدا. بله، علاقه به دیدن تئاتر وجود داشت. نوجوان که بودم پدرم مرا به تئاتر سعادت می برد. هر وقت هم که می خواست تشویقم کند که خوب درس بخوانم، به من وعده بردن به تئاتر می داد.
تئاتر سعادت در کجا بود؟
یک سالن روباز تابستانی در سرچشمه روبه روی پامنار بود که در آنجا نمایش های سیاه بازی اجرا می کردند. این نمایش ها در برخی از مراسم عروسی و ختنه سوران و امثال آن ها هم اجرا می شدند.
هنرمندان سیاه بازی آن زمان یادتان هست؟
بله، حسین حوله ای، مهدی مِسری و... پدرم ارتشی بود و در عین حال که خودش هم از دیدن این نمایش ها لذت می برد، اما ابداً علاقه نداشت که من به سراغ چنین کار هایی بروم، به همین دلیل من با اینکه به شدت به بازیگری علاقه پیدا نموده و تصمیم خودم را برای آینده گرفته بودم، اما جرئت نداشتم در این باره با پدرم حرف بزنم!
پدرتان دوست داشت شما هم ارتشی بشوید؟
بله و حتی اسم مرا در مدرسه نظام هم نوشت، ولی من که تمام فکر و ذکرم تئاتر بود، از آنجا فرار می کردم و خودم را به جا هایی می رساندم که پرده خوانی، تعزیه، سیاه بازی، تخت حوضی و امثالهم اجرا می شدند. هر جا که مجلس عروسی بود و سیاه بازی اجرا می شد، خودم را به آنجا می رساندم. یک بار با مادرم به عروسی ای در بازارچه نایب السلطنه، خیابان ری رفتم و در آنجا جلوی در اتاق مطرب ها که به آن صورتک خانه می گفتند، ایستادم. مطرب ها تصور می کردند من هم جزو اهالی خانه هستم و اهالی خانه گمان می کردند من جزو مطرب ها هستم! من در واقع پادوی آن ها شدم و هر چیزی را که می خواستند، از جمله غذا و آب و زغال را برایشان می بردم. این تجربه علاقه مرا به تئاتر و نمایش صدچندان کرد.
اولین گام جدی شما برای روی آوردن به هنر های نمایشی چگونه برداشته شد؟
یک بار برای دیدن تئاتر به تماشاخانه تهران رفتم که در آنجا دو برنامه رنگارنگ بهاری نوروزی به کارگردانی معزالدیوان فکری و فضل الله بایگان اجرا می شدند. نمایش ها که اجرا شدند، رفتم پشت صحنه و از بازیگر ها پرسیدم که: اگر بخواهم هنرپیشه بشوم باید چه کار کنم؟ آن ها گفتند: باید به هنرستان هنرپیشگی بروی. من تا آن روز اصلاً از وجود چنین جایی خبر نداشتم. برای رفتن به هنرستان هنرپیشگی، تصدیق کلاس نهم یا سیکل اول دبیرستان لازم بود و من تا وقتی که این تصدیق را گرفتم، هر روز می رفتم و جلوی در هنرستان می ایستادم و تماشا می کردم. تصمیم جدی گرفته بودم به هنرستان بروم و می دانستم که اگر پدرم بفهمد، قطعاً اجازه نخواهد داد، به همین دلیل موقعی که تصدیق نهم را گرفتم، بدون اینکه به او بگویم در هنرستان ثبت نام کردم.
بالاخره که متوجه می شد؟
که شد! یک ماه از رفتنم به هنرستان نگذشته بود که فهمید. قبل از آن هر بار که از مادرم پرسیده بود که کجا هستم؟ مادرم گفته بود: رفته با دوستانش درس بخواند! پدرم وقتی موضوع را فهمید، مرا از خانه بیرون کرد و من هم به خانه عمویم رفتم. بعد از 15 روز پدر رضایت داد که به خانه برگردم، ولی دیگر رابطه اش با من مثل سابق نبود. کاملاً تعیین بود که از من قطع امید نموده! می گفت: کار تئاتر و نمایش عاقبت ندارد!
چه چیزی در هنر های نمایشی برای شما اینقدر اهمیت داشت که خودتان را برای رسیدن به آن به آب و آتش می زدید؟
همه چیز هنر نمایش برایم جذاب بود. صحنه، دکور، بازی، شهرت.
بالاخره پدر با حرفه شما آشتی کرد؟
ابداً! حتی وقتی که نقش اول هم به من دادند، باز قبول نداشت و می گفت: مردک! این هم شد کار که بروی روی صحنه و ادا و اطوار دربیاوری و مردم به تو فحش بدهند؟
مگر فحش می دادند؟
در نمایشنامه عاشق گیج اثر مولیر، من نقش یک پسر گیج را بازی می کردم و اصغر تفکری هم نقش نوکر مرا بازی می کرد. من پدرم را به تماشاخانه تهران بردم که نمایش را ببیند. پسر گیج در این نمایش دائماً خرابکاری می کرد و تماشاچی ها به او فحش می دادند و می خندیدند! موقعی که به خانه برمی گشتیم، پدرم به شدت عصبانی بود و آنقدر به من بد و بیراه گفت که تا خود خانه گریه کردم! می گفت: آدم حسابی که دلقک بازی درنمی آورد!
ظاهراً به موسیقی هم علاقه دارید. در این زمینه هم فعالیت خاصی داشتید؟
من کلاً به هنر علاقه داشتم. موسیقی هم جزو علایق اولیه من بود و در جوانی به کلاس استاد جواد معروفی در کوچه آبشار می رفتم. سازی هم که انتخاب کردم، ویولن بود. هنرجویان کلاس پنج، شش نفر بیشتر نبودند. دو سه ماه به آنجا رفتم و بعد تصمیم گرفتم موسیقی را به شکل جدی تری دنبال کنم و به مدرسه عالی موسیقی رفتم تا موسیقی را به شکل علمی یاد بگیرم. ما در کلاس جواد معروفی موسیقی را با گوش یاد می گرفتیم، ولی در هنرستان، با نت خوانی و موسیقی علمی آشنا شدیم.
هنرستان موسیقی کجا بود؟
اول لاله زار، کوچه خندان. دو، سه ماه رفتم و بعد متوجه شدم که دلم نمی خواهد همه وقتم را صرف موسیقی کنم. خیلی به موسیقی علاقه داشتم، ولی طوری نبود که دلم بخواهد عمرم را پای آن بگذارم و حرفه من باشد. البته یادگیری موسیقی در هنر های نمایشی امتیاز مهمی است و خیلی به انسان یاری می نماید. به هر حال موسیقی اولویت دوم من بود و اگر امکان ادامه کار در تئاتر و نمایش را پیدا نمی کردم، قطعاً موسیقی را دنبال می کردم.
پدرتان با موسیقی و ساز زدن شما موافق بود؟
ابداً. یک بار یک تابستان کامل کار و دستمزدم را پس انداز کردم تا توانستم شش تومان جمع کنم و برای خودم ویولن بخرم، ولی پدرم ویولن را شکست! لحظه بسیار تلخی بود. پدرم همواره می گفت: مطربی که نشد شغل، همین مانده بروی در عروسی ها ساز بزنی یا تخت حوضی بازی کنی!
دوست داشت چه کاره بشوید؟
دلش می خواست ارتشی بشوم. من به دانشکده شهربانی رفتم که به قول او آجان (پاسبان) بشوم. آن روز ها ارتشی ها و شهربانی چی ها چشم دیدن همدیگر را نداشتند. پدرم اعتراض می کرد و می گفت: حالا که از صرافت مطرب شدن افتاده، می خواهد آجان (پاسبان) بگردد که سر چهارراه بایستد و مثل مترسک دستش را تکان بدهد که ماشین ها بروند یا بیایند! خلاصه دانشکده شهربانی هم که رفتم باز تهدیدم کرد که حق ورود به خانه را ندارم!
با توجه به اینکه شما از بدو تأسیس هنرستان ها و آموزشکده های بازیگری و هنر های نمایشی، در جریان ایجاد و فعالیت های آن ها بوده اید، کدام یک از مؤسسات و مراکز را در پیشبرد هنر نمایش مؤثرتر می دانید؟ اساساً اشاره ای به مؤسسان این نهاد ها داشته باشید؟
مهم ترین فرد در تأسیس هنر نمایشی در ایران، سیدعلی خان نصر است که عاشق تئاتر بود و دلش می خواست برای هنر نمایش در ایران کاری بکند. مورد اعتماد حکومت هم بود و توانست برای آموزش هنر های نمایشی در دل آموزش و پرورش راهی را برای آموزش هنر نمایش باز کند و هنرستان هنرپیشگی را تأسیس کرد. خانواده نصر کلاً خانواده بزرگ و درستکاری بودند و به فرهنگ ایران خیلی خدمت کردند. البته قبل از سید علی خان نصر، فردی به اسم سیف الدین کرمانشاهی عده ای و گروهی را دور خود جمع کرد که به آن ها درس هنرپیشگی بدهد. البته شیوه آموزشی او چندان جامع نبود. فرد دیگری به نام علی دریابیگی هم مدتی در سالن نیمه ساخته اپرا، تئاتر آموزش می داد، ولی کارش نگرفت. او آدم باسوادی بود، اما نفوذ و قدرت نصر را نداشت.
در سال 1318 هنگامی که هنرستان هنرپیشگی تأسیس شد، در واقع به نوعی نمایش به رسمیت شناخته شد. تأسیس این هنرستان گام مهمی در پیشبرد هنر تئاتر در ایران بود. سید علی خان نصر، خودش در پاریس تحصیل نموده بود و الگوی هنرستان هنرپیشگی را در واقع از کنسرواتوار هنر های دراماتیک پاریس گرفته و آن را بومی نموده بود.
بودجه هنرستان از کجا تأمین می شد؟
شهرداری بودجه هنرستان را تأمین می کرد.
شما جزو هنرجویان دوره چندم هنرستان بودید و در چه سالی وارد هنرستان شدید؟
من هنرجوی دوره سوم بودم و در سال 1321 به آنجا رفتم. کلاس های هنرستان از شنبه تا پنج شنبه، بعدازظهر ها تشکیل می شدند. من صبح ها به دبیرستان دارایی می رفتم و بعدازظهر ها به هنرستان هنرپیشگی. کلاس ها از ساعت 4 تا 5، 7 بعدازظهر طول می کشیدند. بعد خودم را تا ساعت هشت به تماشاخانه می رساندم و در آنجا نقش سیاهی لشکر را بازی می کردم.
کی درس می خواندید؟
اصلاً درس های دبیرستان را نمی خواندم! ولی درس های تئاتر را دقیق و با جدیت دنبال می کردم. من به خاطر تأمین معاش به دبیرستان می رفتم، ولی عشق و علاقه اصلی من تئاتر بود. هنرستان هنرپیشگی در لاله زار، باغ علاءالدوله در ساختمانی قدیمی بود که یک سالن برای 60 نفر تماشاچی داشت و در آن جایگاه های لهستانی گذاشته بودند. من امتحان دادم و قبول شدم.
در امتحان از شما چه پرسیدند و ممتحن ها چه کسانی بودند؟
از ما می خواستند که قطعه اشعاری مثل قلب مادر ایرج میرزا را بخوانیم و اجرا کنیم. دکتر مهدی نامدار این امتحان را از من گرفت. سایر ممتحن ها رفیع حالتی، سید علی خان نصر، دکتر رضازاده شفق و حکمت آل آقا بودند. آل آقا روخوانی از متون کلاسیک و کهن فارسی مثل کلیله و دمنه را امتحان می گرفت. حرکات بدنی و فیزیکی را هم ارزیابی می کردند.
شهریه هم می دادید؟
خیر، حتی خودشان به برخی ها 20 تومان هم یاری هزینه می دادند. تحقیق می کردند و اگر هنرجویی احتیاج داشت، این یاری را به او می کردند.
دوره هنرستان چقدر طول می کشید و شامل چه دروسی بود؟
دوره هنرستان مثل مدرسه ها از مهر تا خرداد بود و در آخر سال تحصیلی هم امتحان می گرفتند. از ساعت سه تا چهار درس نرمش داشتیم. بعد هم اساتید پشت سر هم و با وقفه سه، چهار دقیقه ای بین هم می آمدند و دروس نمایش را آموزش می دادند. درس های عملی ما نت خوانی موسیقی، حرکات نرمشی، بیان، پایکوبی و بازیگری بودند. گاهی پیش می آمد که یک درس را در طول هفته چندین بار می خواندیم.
یادی از اساتید و مدیران هنرستان هنرپیشگی هم بکنید.
مدیر هنرستان سید علی خان نصر بود. عنایت الله خان شیبانی، ناظم هنرستان و مهدی نصر، دفتردار و حسابدار بودند. بعد که سید علی خان نصر سفیر ایران در چین شد، دکتر مهدی نامدار مدیریت هنرستان را به عهده گرفت. اساتید ما عبارت بودند از خود سید علی خان نصر که تاریخ تئاتر ایران و دنیا را تدریس می کرد. حکمت آل آقا عربی درس می داد. بانو سپاهی (مادام اسکاپی) - که سوئدی بود- حرکات نرمشی آموزش می داد. دکتر رضازاده شفق روان شناسی و فن بیان تدریس می کرد. علی دریابیگی بازیگری و علی اصغر گرمسیری تئاترشناسی. البته ایشان در آن زمان بیشتر کارگردانی می کرد و گاهی می آمد و برای ما درباره تئاتر هم صحبت می کرد. دکتر احمد نامدار بازیگری، معزالدین فکری موسیقی، رفیع حالتی تاریخ لباس و گریم و دکور، فروتن سولفژ و موسیقی، فریدون فرزانه نت شناسی و نت خوانی، محمدعلی خان نصر پایکوبی، خان ملک ساسانی تاریخ عمومی و تئاتر و تاریخ ادبیات.
چه کسانی با شما هم درس و همکلاسی بودند؟
حمید قنبری، هوشنگ بهشتی، محمدعلی جعفری، شفیعی، منجم، مصطفی اسکویی. اول دوره حدود 90 نفر اسم نوشتند، ولی به تدریج تاب نیاوردند و رفتند و 8، 9 نفر بیشتر باقی نماندند.
کدام درس را بیشتر دوست داشتید و برایتان مفیدتر بود؟
من، چون به تئاتر علاقه داشتم، همه درس ها را دوست داشتم و با دقت می خواندم. قبل از آن از تئاتر چیزی نمی دانستم. هنرستان هنرپیشگی بود که به من توان راهیابی به تماشاخانه تهران و بعد هم دنیای حرفه ای نمایش و بازیگری را داد.
اشاره کردید که در بین درس هایتان درس دکور هم داشتید. به چه شکل دکور کار می کردید؟
امتحان درس دکور عملی بود. تکلیف خاتمه ترم، ساختن مقبره کوروش بود که من با زحمت زیاد و با مقوا و سریش آن را درست کردم. آن را با هزار زحمت درست کردم و گذاشتم خشک گردد، ولی وارفت! آقای حالتی هم به من نمره هفت داد. او بیشتر روی آثار تاریخی ایران و دنیا از جمله آثار تاریخی اصفهان، مقبره فراعنه مصر و امثال این ها تأکید می کرد. عناصر ساختمانی را برای ما توضیح می داد و درباره رنگ هم کمی صحبت می کرد و می گفت: بروید بسازید. آن روز ها دکور ها را از چوب و گونی می ساختند. ما در طول هر سه سال هنرستان، درس دکور داشتیم که در آن به ما طراحی دکور هم یاد دادند. حالتی اساساً رویکرد تاریخی داشت. درباره لباس ملل مختلف و ایران باستان گرفته تا دوره زندیه تدریس می کرد. همین طور درباره لباس رومی ها، یونانی ها، مصری ها و...
امتحانات به چه شکل بودند؟
امتحانات عملی را که باید با انجام کار عملی انجام می دادیم، بقیه را هم شفاهی می پرسیدند. امتحان کتبی در کار نبود.
گریم را چگونه تدریس می کردند؟
آموزش گریم خیلی ضعیف بود و فقط درباره رنگ و روغن و چسب برایمان به صورت تئوری توضیح می دادند، اما کار عملی نداشتیم.
فن بیان توسط چه کسانی و به چه شکل تدریس می شد؟
اساتید فن بیان ما عبدالحسین نوشین و دکتر مهدی نامدار بودند. البته نوشین خیلی زود رفت. دکتر نامدار می گفت: شعری یا نوشته ای را حفظ کنیم و بعد روی صحنه بیاییم و آن را اجرا کنیم. مکث های به موقع و تأکید های درست و بالا و پایین بردن صحیح صدا خیلی برایش اهمیت داشت.
نمایشنامه نویسی به شما درس نمی دادند؟
خیر. اساساً صورت امروزی، نمایشنامه ای وجود نداشت که بخواهند درسش را بدهند. فقط اطلاعاتی مثل تاریخ دنیا، تاریخ تئاتر و تاریخ ادبیات را تدریس می کردند. استاد ما در این زمینه خان ملک ساسانی بود که بسیار باسواد، متشخص و مبادی آداب بود.
در هنرستان هنرپیشگی تئاتر سنتی ایران هم تدریس می شد؟
خیر، سید علی خان نصر و همکارانش اصلاً تئاتر های سنتی از قبیل تخت حوضی و سیاه بازی را قبول نداشتند و می گفتند: این نمایش نیست، مطربی است! چیزی که این روز ها به آن تئاتر آیینی سنتی می گویند، آن روز ها مطربی محسوب می شد و مردم هم به هنرمندان این نمایش ها مطرب می گفتند.
به بازیگران تئاتر ها هم مطرب می گفتند؟
همین طور است. سید علی خان نصر می خواست این نگاه را عوض کند. ایشان در سال 1300 با تشکیل کمدی ایران و بعد هم هنرستان هنرپیشگی و تماشاخانه تهران و با دعوت از افراد خوش نام و صاحب سِمَتی چون: دکتر مهدی نامدار، محمدخان ملکی، منشی باشی بهرامی و... کوشش کرد عنوان مطربی را از روی بازیگران تئاتر جدید بردارد و به مردم تفهیم کند که این ها با مطرب های قدیمی فرق دارند.
این روز ها که آن ایام را مرور می کنم، می بینم انصافاً تک تک مدرسان هنرستان هنرپیشگی، در کار خود استاد بودند و در بالاترین سطح تدریس می کردند. مخصوصاً برای ما که هیچ اطلاعاتی در این زمینه ها نداشتیم، وجودشان حقیقتاً مغتنم بود. خود من که سر درس تمام این اساتید سراپا گوش بودم و با دقت جزوه برمی داشتم. محیط آنجا با اساتید درجه یک و دروس متنوع واقعاً با محیط کسالت بار مدرسه خیلی فرق می کرد. به همین دلیل همه با شور و علاقه درس می خواندیم. درس ها سنگین هم بودند. به همین دلیل فقط کسانی تا آخر ماندند و فارغ التحصیل شدند که عاشق تئاتر بودند و می توانستند سختی های آن را تحمل نمایند. همان طور که اشاره کردم حدود 90 تا 100 نفر ثبت نام کردند، اما نهایتاً 9 نفر بیشتر باقی نماندیم.
آیا برای خودتان در این حرفه آینده ای را هم متصور بودید؟
ما عاشق این کار بودیم و چاره ای نداشتیم جز اینکه امیدوار باشیم! اگر می خواستیم به این فکر کنیم که در این حرفه آینده ای نخواهیم داشت، با توجه به سختی های کار دوام نمی آوردیم. تنها امکان کار حرفه ای در آن دوره، این بود که در حد و اندازه کار های تماشاخانه تهران، دانش و مهارت کافی به دست بیاوریم، چون جای مناسب دیگری وجود نداشت، به همین دلیل خود من شبانه روز درس می خواندم و تمرین می کردم.
جامعه چه نگاهی به بازیگر تئاتر داشت؟
خیلی بد! من حتی موقعی که کارمند هم شدم و در تئاتر بازی می کردم، همکاران اداری ام به چشم حقارت به من نگاه می کردند و امثال مرا مطرب می دانستند! واقعاً زحمات و رنج های فراوانی کشیده شد تا این حرفه آبرو، اعتبار و شأن پیدا کرد. من تا مدت ها به عنوان سیاهی لشکر در نمایش های تماشاخانه تهران بازی کردم. اولین باری که خودمان سعی کردیم نمایشی را اجرا کنیم، نفری 50 تومان روی هم گذاشتیم و سینما سپه را اجاره کردیم و یک نمایش کمدی را به صحنه بردیم. البته من جرئت نکردم به پدرم بگویم، اما به مادرم گفتم بیاید. مادرم جلوی گیشه بلیت گفته بود که من مادر اسدزاده هستم. چند نفری جلوی گیشه بودند و به هم گفتند: این خانم مادر همان مطربه است! مادرم هم زده بود توی گوش طرف و خلاصه جلوی در سینما غوغایی شد. مردم ما را هم مطرب می دیدند.
آیا در هنرستان هنرپیشگی گرایشات سیاسی هم وجود داشت؟
اوایل نه، ولی از سال 22، 1321- که توده ای ها نفوذ کردند، کم کم بچه ها گرایشات سیاسی پیدا کردند. آن ها توانستند خیلی از تئاتری ها را جذب نمایند. در آن دوره حزب توده به شکل بسیار گسترده ای فعال شده و به همه ادارات و اصناف، از جمله هنرمندان نفوذ نموده بود. من هرگز گرایشات حزبی نداشتم و دنبال هیچ کدامشان نرفتم. خیلی مراقب بودم که آلوده چنین جریاناتی نشوم و اساساً علاقه ای هم به سیاست نداشتم.
ولی به تاریخ علاقه دارید؟
بله، مخصوصاً تاریخ هنر و تاریخی که توضیح زندگی و زمانه مردم است.
به تعبیری تاریخ اجتماعی؟
بله، به نوعی می توان گفت تاریخ اجتماعی. به همین دلیل وقتی در سال 22 سندیکای هنرمندان توسط فضل الله بایگان درست شد، من و اصغر تفکری و بدری هورفر در آن عضو نشدیم، چون هیچ کداممان به این جور کار های وابسته به جریانات حزبی علاقه نداشتیم. من هنوز هم به حزب اعتقاد ندارم.
آیا بعد از فارغ التحصیل شدن می توانستید در تئاتر های دیگر، مثلاً تئاتر نوشین فعالیت کنید یا فقط باید در تماشاخانه تهران فعالیت می کردید؟
کسانی که به وسیله هنرستان هنرپیشگی وارد عرصه تئاتر شدند، فقط با تماشاخانه تهران قرارداد داشتند و نمی توانستند در تئاتر دیگری فعالیت نمایند. از این گذشته، ایشان با وجود سواد بالا و تسلط بر ابزار تئاتر، گرایشات شدید حزبی به حزب توده داشت و آثاری هم که روی صحنه می آورد به شدت در راستای تبلیغ مرام کمونیستی بودند که من نمی پسندیدم. به همین دلیل با وجود احترام زیادی که به تخصص و سواد وی داشتم، هیچ وقت تمایل پیدا نکردم که با آن گروه تئاتری کار کنم. دوست نداشتم خود را در چارچوب یک تفکر خاص حبس کنم.
خیابان لاله زار روزگاری مرکز نمایش تهران بود. اولین بار کی به لاله زار رفتید و لاله زار آن زمان چه جور جایی بود؟
من اولین بار در سال 1317، همراه پدرم به سینما ایران در لاله زار رفتم که یک فیلم ترکی نشان می داد. آن روز ها لاله زار قدیم از میدان توپخانه تا سر خیابان استانبول ادامه داشت. هنوز لاله زار نو را نساخته بودند. لاله زار نو آن زمان بالاشهر حساب می شد، ولی چهار، پنج سالی طول کشید تا کیفیت مغازه ها و اجناس آن ها مثل لاله زار قدیم بگردد. لاله زار در دوره اشغال ایران توسط متفقین در جنگ دنیای دوم رشد کرد، چون به دلیل حضور نیرو های فرانسوی و ایتالیایی و اروپایی، تمام مغازه ها پر از اجناس اروپایی بودند. لاله زار در فاصله سال های 1324 تا 1330 در اوج زیبایی و شکوه و تنها محل تفریح و گردش مردم بود، به همین دلیل هم تئاتر ها و تماشاخانه های اولیه در لاله زار تأسیس شدند. در آن ایام بازار در مقایسه با لاله زار اهمیتی نداشت، چون اجناس لوکس خارجی را می شد در لاله زار تهیه کرد. قشر های تحصیلنموده و اروپارفته و جوان ها برای خرید کالا های لوکس به لاله زار می رفتند. بهترین سینما ها و رستوران ها و تئاتر ها هم در لاله زار بودند. فیلم ها همزمان با اروپا و کشور های دیگر در سینما های لاله زار اکران می شدند که برای مردم خیلی جذاب بود. عصر که می شد تمام خانم های شیک و جوان فرنگ رفته برای قدم زدن به لاله زار می آمدند و شب ها هم به رستوران یا تئاتر می رفتند.
لوازم برقی از کی سر و کله شان در لاله زار پیدا شد؟
از سال 1354. قبل از آن اصلاً مغازه لوازم برقی و لامپ فروشی در لاله زار وجود نداشت. هر چه بود مغازه های لوکس پر از اجناس خارجی بود.
شما شاهد حاشیه و متن رویداد ترور احمد دهقان هم بوده اید. واقعیت ماجرا از چه قرار بود؟
روزی که او به قتل رسید، قرار بود حقوق ماهانه کارکنان تئاتر را بپردازد، چون او مدیر تئاتر هم بود. آن روز حسن جعفری با او قرار ملاقات داشت. لیست کارکنان تئاتر همراه با حدود 7 هزار تومان پول روی میز دهقان بود. مهندس والا این پول را برای احمد دهقان برده بود. در این موقع حسن جعفری به در می زند و وارد می گردد و سلام می نماید. احمد دهقان به مهندس والا می گوید پول و لیست را بردارد و از اتاق دیگری حقوق کارکنان را بپردازد. حسن جعفری جلو می آید و نامه ای را از کیفش در می آورد و به دهقان می گوید باید موضوع مهمی را به اطلاع او برساند. موقعی که دهقان مشغول خواندن نامه می گردد، جعفری هفت تیری را در می آورد و به او شلیک می نماید. دولو و علی خادم از اتاق کناری می آیند که او را بگیرند که با هفت تیر تهدیدشان می نماید و بیرون می رود. بازیگران که صدای تیر را شنیده بودند، بیرون می ریزند و ضارب را می گیرند و حسابی او را کتک می زنند. موقعی رسیدم که خادم و دولو می خواستند دهقان را به بیمارستان شماره 2 ارتش ببرند همانطور که گفتم، فریاد می زد: مرا به آنجا نبرید! به این ترتیب یکی از مخالفان سرسخت حزب توده از پا درآمد. رزم آرا جسد دهقان را با تشریفات کامل نظامی تا حرم حضرت عبدالعظیم (ع) تشییع و در آنجا دفن کرد. تا زمانی که رزم آرا زنده بود، جعفری مدام به هم سلولی هایش می گفت: من آزاد خواهم شد و همواره خوش و خندان و سرحال بود تا روزی که خبر ترور رزم آرا را شنید و دچار یأس شدیدی شد و گفت: دیگر حسابم پاک است و اعدامم خواهند کرد!
منبع : روزنامه جوان
بازگشت به صفحه رسانه ها
منبع: خبرگزاری تسنیم