نقد فیلم مسخره باز، ترکیب خطرناک ذوق زدگی و لوس بازی
به گزارش مجله ابوذریون، در مدخلی از کتاب مفاهیم کلیدی در مطالعات سینمایی اثر سوزان هیوارد از فردریک جیمسن نقل شده است که پسامدرنیزم مظهر از بین رفتن تمایز بین هنر متعالی و فرهنگ عامیانه است. پسامدرنیزم در واقع نه بر سبک که بر مفهومی از دوره بندی دلالت دارد که کارکرد آن عبارت است از مرتبط کردن پیدایش ویژگی های فرمال جدید در فرهنگ، با پیدایش نوع جدیدی از زندگی و نظم مالی جدید. قاعدتا نقد فیلم مسخره باز باید از دریچه پسامدرنیزم صورت بگیرد.
علاوه بر آن مفهوم پسامدرنیزم همواره با وانمودگی ارتباط نزدیکی دارد. وانمودگی یا با نقیضه پردازی (همان هجو یا پارودی) که بیشتر در قلمرو هنر مخالف خوان است، همراه می گردد و یا به شکل بدل سازی (تقلید) خود را آشکار می نماید. مورد دوم اما همواره همراه با کارکرد و در خدمت خلق معنی خاصی است. از سوی دیگر خلق یک اثر پست مدرن سینمایی نیازمند پیش زمینه سینمایی جدی است. فیلمساز محترم باید ژانرها را بشناسد، سینمای کلاسیک را - فراتر از کازابلانکا - دیده باشد، با سبک های دوره ای سینما آشنا باشد و در کل سواد جدی در زمینه سینما داشته باشد.
در ایران اما همه چیز برعکس تعریف می گردد. اشخاص تئاتری می آیند تا مدیوم سینما را هم از نعمت وجودشان بی نصیب نگذارند. نه دیده اند نه خوانده اند؛ فقط کمی شنیده اند آن هم در حد پاپیون و درخشش. ذوق زده اند؛ ذوق زدگی در مقابل این تکنولوژی جدید کار دستشان می دهد. در ایران کار الله بختکی و بستن هر چیزی به ناف فیلم که فیلمسازِ ذوق زده از آن خوشش آمده می گردد هنر پست مدرن. همه این ها و البته در خصوص خاص مسخره باز شخصیت نابالغ سازنده اش دست به دست هم می دهد تا کلاژی بی معنی، شلوغ و به شدت نازل فراوری گردد که بعدها فقط خرج اضافه و شلوغ کاری از آن در یادها بماند.
به راستی مسخره باز چیست؟ چگونه باید با این پدیده رو به رو شد؟ وقتی فیلمنامه را جلوی علی نصیریان گذاشته اند، چگونه پس از ایفای آن حجم از نقش درخشان در سینما و بازی در نقش هایی که رمانشان را ساعدی و همینگوی نوشته اند و فیلمنامه را امثال مهرجویی و تقوایی، قبول نموده که در فیلم بازی کند؟ چرا هیچ کس نبوده که به کارگردان تئاتر عزیز شرح دهد تفاوت های مدیوم سینما و تئاتر را؟ کاش فیلمساز کمی بیشتر می دید و کمی بیشتر می خواند.
مسخره باز داستان یک آرایشگاه است که صاحبش کاظم خان (علی نصیریان) اصرار دارد بگوید سلمونی. کاظم خان قبلا درگیر یک مثلث عشقی به شکل کازابلانکا با رقیبش کیانی (رضا کیانیان) بوده و حال همه چیز را با کازابلانکا مقایسه می نماید. او که خود سبیل ندارد و گویا برایش عقده شده همواره به اشتباه سبیل مشتریان را می زند و بعد هم عذرخواهی می نماید. او دو شاگرد دیگر هم دارد که یکی دانش (صابر ابر) نام دارد و دیگری شاپور (بابک حمیدیان). دانش آرزو دارد بازیگر گردد و در تصورات خیال پردازانه اش تصور می نماید که بهترین بازیگر دنیاست. او همواره در تصوراتش خود را همبازی با بازیگر معروف سینما هما (هدیه تهرانی) تصور می نماید و تمام زندگی خود را وقف این مسئله نموده است. از سوی دیگر شاپور نیز دغدغه سیاسی دارد و از مملکت ناراضی است و همواره در تن ماهی خود مو پیدا می نماید. حال در این ملغمه شما پیدا کنید پرتقال فروش را.
سال ها بود فیلمی این چنین سوهان روحم نشده بود. نه از آن دست سوهان روح های سینمای آزار و هانکه و پازولینی. سوهان روح حاصل از نابلدی و ادعای زیاد. فیلمساز نه داستان دارد نه می خواهد داستان بگوید. قصه فیلم تنها بهانه ای شده برای ادای دین فیلمساز به معدود فیلم هایی که دیده آن هم با بازسازی ناشیانه آن ها. فیلم بی زمان و بی مکان است. نه از جامعه جز در روزنامه دست شاپور چیزی می بینیم و نه می دانیم چه زمانی است. روزنامه و شرایط معینا از ایران در زمان پهلوی حکایت می نمایند. این که فایده اش چیست و اساسا چه فرقی دارد قضیه مربوط به الان باشد یا زمان پهلوی یا عهد میمون ها ما که نفهمیدیم. دوربین هیچ گاه از مغازه کاظم خان خارج نمی گردد و به طور کلی فیلمساز تصور نموده با یک تابلو - به راستی نقش کاریکاتوری علی مصفا چیست؟ - و یک روزنامه می تواند زمان بسازد.
فیلم در حال منفجر شدن از ایده است. به قدری ایده های خام دستانه در فیلم وجود دارد که هر کدام با پرداخت جدی می توانست طرح کلی یک فیلم باشد. فیلم به راحتی فرصتی که برای آنالیز شخصیت ها و شخصیت پردازی جدی داشت از دست می دهد. نه عقده کاظم خان راجع به سبیل و نه عقده دانش در قبال بازیگری هیچ کدام پرداخت نمی شوند. ما فقط خل بازی می بینیم و چند شخصیت که رسما عقب مانده اند. دانش معلوم نیست چرا - احتمالا با الهام از راننده تاکسی و تنفر دنیرو از کثافت اطرافش - وسواس دارد و به شکلی سادیستیک سر مشتریان را می شورد. حاج کاظم هم این رفتار سادیستیک را در قبال سبیل های مشتریان دارد. هر بار شخصی به سلمانی می آید تا صورتش را اصلاح کند از قبل سرنوشت سبیل های او معین است. چرا؟ چون فیلمساز دوست دارد.
آغاز فیلم دوباره تاییدی بر بحث ذوق زدگی فیلمساز است. در سکانس معرف شخصیت ها با مونتاژی تند و ریتمی غریب معرفی می شوند. نماها به صورت متوالی و چکشی بر سر مخاطب فرود می آیند و این سکانس که می گذرد، ریتم آرام می گیرد. کارکرد این تدوین چیست؟ اگر صحنه تزریق مخدر در مرثیه ای برای یک رویا به این شکل تدوین می گردد، دقیقا قرابت معنایی با محتوای این سکانس دارد. در این جا جز تست کردن و زدن چک پوینت در لیست چیزهایی که فیلمساز دوست داشته امتحان کند و ذوق کند، چه کارکردی را می توان برای تدوین متصور شد؟ از هایده صفی کمک تعجب می کنم.
فیلمساز با تاریخ سینما شوخی می نماید. می خواهد بگوید دانش که انقدر آرزوی بازیگری دارد سواد سینمایی ندارد و فکر می نماید کیل بیل را کوروساوا ساخته و گاو خشمگین را تارانتینو. میزانسن فیلم - احتمالا به خاطر یکی دو فیلم از وس اندرسون دیدن - تئاتری است و دوربین سعی می نماید با زوایای نامتعارف و مرعوب نماینده تماشاچی را گول بزند. از لای پنکه رد می گردد، به داخل چاه می رود و از داخل چاه می گیرد و رسما هر کاری که دلش می خواهد می نماید. فیلمبرداری فیلم از غیر سینمایی ترین فیلم برداری های سال است.
فیلمساز که رسما همه چیز را تست نموده تصمیم می گیرد تم جنایی را هم به فیلمش وارد کند. قضیه کشته شدن زن های گدا و فروش موهایشان به یک گریمور به یقین بدترین قسمت فیلمنامه است. جالب آن که فیلمساز به یک قاتل رضایت نمی دهد و دو شخصیت فیلمش را هم قاتل می نماید. دلیل قتل ها هیچوقت معین نمی گردد، کارکرد آن ها هم همین طور. دانش و شاپور بی دلیل دست به قتل می زنند. موی زنان هم این وسط احتمالا بگردد یک طعنه سیاسی. کیانی زرنگ اما - که تا آخر نمی فهمیم چرا آنتاگونیست است - قاتلین را دستگیر می نماید. دقیقا از همین جاست که فیلم به اوج تردستی های بی کارکرد خود دست پیدا می نماید.
بیست دقیقه نهایی فیلم عجیب است. واقعا جزو عجیب ترین تصاویری است که تا به حال در سینما دیده ام. فیلم لئون حرفه ای می گردد، ماتریکس می گردد، درخشش می گردد. غنی زاده دنیایی تیر و تفنگ بر سر شخصیت ها فرود می آورد، زلزله می آید، یک ماشین به دیوار می کوبد، کیانی می رود، می آید. شخصا شلخته تر و بی سر و ته تر از این بیست دقیقه خاتمهی در سینما به یاد ندارم. فیلم بین خاتمه های خود اسیر شده و یک بار تهرانی می میرد، یک بار زیر آب عروسی می نمایند و در نهایت تنها شلوغ بازی می ماند و اتلاف 4 میلیارد پول بی زبان بر سر این بازی های بچگانه.
غنی زاده که پس از ساخت یکی از بدترین فیلم های یک دهه اخیر سینما با لطف غیر منطقی داوران جشنواره روبرو شد و دو جایزه دریافت کرد تصمیم گرفت در اقدامی مربوط به گروه سنی الف جایزه را نگیرد و با تقلید از مارلون براندو یک شهروند محترم افغان را بالای سن بفرستد. کاش غنی زاده علاوه بر فیلم شرم آورش حداقل تصویر بدی از خود به جا نمی گذاشت. تصویری از مهرزاد دانش، منتقد با سواد و مورد احترام، که یک سیمرغ به دست پشت سر غنی زاده ایستاده از ناراحت نماینده ترین تصاویر جشنواره گذشته است. هتک حرمتی که امیدواریم ادامه پیدا نکند تا سنت این لوس بازی ها در سینمای ایران برچیده گردد.
در خاتمه امیدوارم دوستانی که ادعای ساخت فیلم با برچسب هایی چون فیلم فرمالیستی و آوانگارد را می نمایند، با نظریه و تاریخ سینما خودشان فیلم هایشان را بسنجند که ببینند کجای کار قرار دارند و بدون شناخت فرمالیسم روسی و آیخن باوم و آیزنشتاین اسم فرمالیسم را نیاورند.
نقد فیلم مسخره باز؛ هیاهوی بسیار برای هیچ
منبع: دیجیکالا مگ